شهید ابراهیم مرادی
- تاریخ تولد: 10 مهر 1334
- فرزند: محمد
- تاریخ شهادت: 02 خرداد 1366
زندگینامه
ابراهیم مرادی ابراهیم مرادی، فرزند محمد و عطیه، در دهم مهر ماه سال ۱۳۳۴ در روستای گرگهای (ابراهیم آباد از توابع شهرستان مریوان به دنیا آمد. مادرش می گوید: «او دومین فرزند خانواده بود و پدرش جهت نامگذاری وی مراسم ویژه ای برگزار نمود و از روحانیون محل دعوت کرد و او را ابراهیم نام گذاشت. از همان کودکی در کنار پدر به کار کشاورزی و دامداری مشغول بود و زمستان ها که فرصت بیکاری داشت- نزد ملای محل قرآن می آموخت.۲ او کودکی امین بود و بیشتر از همه فرزندان به ما (پدر و مادر) احترام می گذاشت و از صداقت کامل برخوردار بود و در اوقات فراغت در مسجد مشغول آموزش قرآن و مطالعه تفاسیر قرآن می شد.» ایشان تا سوم راهنمایی به تحصیل پرداخت، اما به دلیل عدم امکانات آموزشی در منطقه ادامه تحصیل نداد. در سال های ۱۳۵۵۱۳۵۳ خدمت سربازی را انجام داد.ه خواهرش می گوید: «سال ۱۳۵۴ ابراهیم سرباز بود. دیده بود که یک افسر عالی رتبه نظامی به یک سرباز توهین می کند. ایشان با شجاعت و جسارت کامل به طرف آن افسر حمله می کند و با قنداق اسلحه ضربه محکمی به شکم او می زند. به خاطر این کار مدت یک ماه بازداشت و ۴ ماه هم اضافه خدمت کرد.» در تظاهرات و راه پیمایی های مردمی علیه رژیم پهلوی در سالهای ۱۳۵۷ - ۱۳۵۶ شرکت می کرد. دوست او، آقای عبدی، می گوید: «انسانی انقلابی و مذهبی بود. خیلی روشنفکر و همیشه برای ما و جوان های دیگر از مسایل مختلف صحبت می کرد و می گفت: مگر نمی بینید جان و مال و ناموس ما از دست یک فرمانده پاسگاه (زمان طاغوت) به ستوه آمده. او همواره از امام (ره) و اسلام حرف می زد و از همان دوران نوجوانی و جوانی از ما خیلی جلوتر و آگاهتر و پیرو خط امام بود و به ایشان علاقه زیادی داشت.» پس از پیروزی انقلاب و در اوایل سال ۱۳۵۸ به منظور پیوستن به رزمندگان اسلام به تهران رفت و بعد از مدتی کوتاه به کرمانشاه اعزام گردید و عضو سپاه شد و چون تقریبا تمام کردستان در تصرف و اشغال گروهکها بود لذا در پیشروی رزمندگان از کرمانشاه به طرف کردستان و پاکسازی مناطق مختلف شهرهای کرمانشاه، کامیاران، سنندج نقش فعال و زیادی داشت. حدود ۶ ماه خانواده و والدینش از سرنوشت ایشان اطلاعی نداشتند و بعد از آن نیز چندین ماه طول کشید تا مجدد؛ یعنی هنگام فتح و آزادسازی منطقه محل سکونت، خانواده اش با ایشان دیدار نمودند. در آن هنگام که محل سکونت خانواده در تصرف گروهکها بود، نیروهای ضدانقلاب بارها موجب اذیت و آزار و شکنجه والدین و خانواده اش میشدند. " ایشان در ۲۴ سالگی با خانم نهیه فتاحی ازدواج کرد و مدت زندگی مشترکشان ۸ سال بود و ثمره این ازدواج دو دختر به نام سمیه و ریزان می باشد. ۱۱ همسرش می گوید: «علاقه زیادی به پدر و مادرش داشت و ما اوایل پیش آنها زندگی می کردیم. ایشان از ویژگیهای خاص انقلابی برخوردار بود، از جمله تواضع، فروتنی، شجاعت و قناعت و انسانی درست کار و مهربان و آمر به معروف و ناهی از منکر بود.۱۳ به فقیران و مستمندان کمک می کرد و در نمازهای جمعه و جماعت شرکت می کرد و می گفت: «من برای اسلام و وطنم میجنگم و لحظه ای دست از مبارزه بر نخواهم داشت».۱ مادرش هم می گوید: «در روز عروسی، ابراهیم در حوالی یکی از روستاها مشغول سنگرسازی بود و هنگامی که به او خبر دادند که جهت شرکت در مراسم عروسی به منزل برو، از این کار امتناع نمود و جبهه را واجب تر از سایر امورات دانست.»۱۵ در سال ۱۳۵۹ همراه رزمندگان به شهر مریوان اعزام گردید و آن جا را از وجود گروهک های وابسته و اشرار و یاغی آزاد نمودند. بعدها در پاکسازی اکثر مناطق مختلف مرزی، اورامانات و همچنین عملیاتهای هر منطقه ای که آزاد میشد پایگاه های زیادی در آنجا تأسیس، راه اندازی و سازماندهی می کرد. از همان اوایل سال ۱۳۶۰ تا سال ۱۳۶۶ فرماندهی گردان های مختلف سپاه کردستان از جمله گردان نبی اکرم (ص)، مریوان، گردان سروآباد و گردان شهید بهشتی را بر عهده داشت. به عبارتی هیچ گاه استراحت نمی کرد و شب و روز در کوهها به دنبال اعضای گروهکها بود. با این وجود نه تنها خسته نمیشد، بلکه روز به روز شور و شوق و انرژی بیشتری برای مبارزه با ضد انقلابیون از خود نشان می داد. همیشه یک جلد قرآن مجید همراه خود داشت و در سخت ترین شرایط عملیاتی نماز، روزه و عبادت را ترک نمی کرد.۱۶ آقای عبدی، همرزم، می گوید: «قبل از رفتن به درگیری وضو می گرفت و می گفت: مواظب باشید هدفتان خالص و بدون ریا باشد و مقام دنیوی شما را گول نزند و به فکر آنها نباشد. در تمام کارها پیشقدم بود و برای همه افراد تقسیم کار می کرد و در ماموریت ها خودش جلوتر از همه حرکت می کرد. بارها برای او کمین گذاشته بودند یا می خواستند ایشان را ترور کنند. بسیار اهل شوخی و مزاح بود و با همه رفیق و صمیمی بود. بعد از عملیات از آذوقه خود به خانواده های فقیر میداد.۱۸ سال ۱۳۵۹ در عملیات روستای قوچ سلطان ما برای شناسایی منطقه به قله اعزام شده بودیم چون لو رفتیم، درگیر شدیم. هدف ما شناسایی منطقه بود. برگشتیم تا وقت دیگری برای شناسایی برویم. ناگهان ابراهیم گروه را متوقف کرد و گفت موقع نماز است. چشمهای در دامنه کوه و در دید دشمن و بسیار حساس و خطرناک بود، اما ابراهیم بدون هیچ ترس نگهبان گذاشت و همگی وضو گرفتیم و نماز را به جا آوردیم.»۱ همرزم دیگر ایشان، آقای رستمی، می گوید: «شب عملیات که میشد به نیروها می گفت: آماده باشید. امشب عروسی من است و آنچنان شاد و خوشحال میشد که نشاط عجیبی در گردان به وجود می آورد. هیچ کس در نگاه اول تشخیص نمیداد که چه کسی فرمانده است و چه کسی سرباز بسیار خونسرد و آرام بود و همیشه به خدا توکل می کرد و به نیروها روحیه و انگیزه میداد. محال بود که از گوشه و کنار اسمی از گروهک ضد انقلاب بیاید و ایشان در اسرع وقت اعزام نشود. نصف شب بیدار میشد و نیروها را هم صدا میزد و خود کفن می پوشید و مشغول خواندن نماز شب می شد در دل کوه های کردستان بارها شاهد بودم که افرادی را که هوادار گروهکها بودند، ایشان جذب کرده بود و به نیروهای اسلام ملحق مینمود.۲۱ در زمستان سال ۱۳۶۵ به اتفاق ۸ نفر از نیروها به هزارخانی رفتیم. در حالی که منطقه بسیار خطرناک بود، ایشان ۴ نفر را برای نگهبانی انتخاب کرد و ۴ نفر دیگر وارد روستا شدیم و به منزل یکی از شوراهای روستا رفتیم. در را که باز کرد صاحب خانه در حالی که دو دستی به سرش می زد، بسیار پریشان و مضطرب گفت: چرا اینجا آمده ای؟ چهارصد نفر از افراد کومله در روستا هستند. ابراهیم بدون اینکه تکانی بخورد، خیلی خونسرد گفت: کدام خانه هستند؟ سه چهار نفر از سران کومله در همان منزل بودند. هنگامی که او را مضطرب دیدند، می گویند چه خبره؟ او هم می گوید: ۱۰۰۰ نفر نیروی ابراهیم مرادی روستا را محاصره کرده اند. آنها سراسیمه بیرون پریدند و شروع به تیراندازی بدون هدف کردند. ما چهار نفر داخل روستا با شجاعت و دلیری و خونسردی ابراهیم ۶ نفر از کومله ها را به درک واصل کردیم و مقدار زیادی اسلحه پول و مدارک نظامی به دست ما افتاد.»۲۲ خواهرش نقل می کند: «به همراه ۶۰ نفر از دوستانش به منطقه عصرآباد از توابع مریوان حرکت می کنند. در راه در کمین گروهک های رزگاری قرار می گیرند و ماشینشان مورد اصابت موشک آرپی جی) قرار می گیرد. ابراهیم با شجاعت و زیرکی خاص از ماشین سریع پیاده میشود و موضع می گیرد. بعد از ۴ ساعت درگیری مداوم می توانند از کمین فرار کنند و نجات یابند. حدود دو روز متوالی رادیو بغداد اعلام می کرد که ابراهیم مرادی را کشته اند و بعد از اینکه مردم او را دیدند که دوباره حضور فعال دارد، روحیه گرفتند و دشمن ناامید شد.»۲ او نیز می گوید: «وظیفه خود می دانست که در حل مشکلات دیگران قدمی بردارد و همیشه در پی انجام امور دیگران بود. هنگامی که از مأموریت برمی گشت، منزل ما مثل دادگاه میشد. همه می آمدند و از ایشان راهنمایی می خواستند.»۲ ایشان در طول جنگ بارها مجروح گردید، از جمله سال ۱۳۶۰ در نزدیکی مریوان، در سال ۱۳۶۱ در مرز مریوان (سردوش)، در سال ۱۳۶۳ و در سال ۱۳۶۵ در منطقه سروآباد۲۵ همسرش می گوید: «روزی به من خبر دادند که ابراهیم زخمی شده به بیمارستان رفتم و دیدم که از ناحیه پا زخمی شده. می گفت: هیچی نشده، اینجا چکار می کنید؟ به خانه برگردید، من چند روز دیگر می آیم. اما پس از بهبودی به گردان رفته بود. یک بار دیگر هم در بیمارستان الله اکبر بستری شده بود حالش را پرسیدم، گفت: خوبم و اصلا درد ندارم. روحیه ای فوق العاده قوی داشت و میدانستم که درد شدیدی دارد. این بار هم بعد از یک هفته بستری فقط چند ساعت در خانه ماند و گفت: عملیات بزرگی در پیش داریم و به گردان برگشت. . بعضی وقت ها که به علمیات می رفت، دخترم، ریزان، را همراه خودش می برد. می گفتم: بچه است مبادا از سرو صدای تیراندازی یا تاریکی شب بترسد. می گفت: نه. او هم باید مثل خودم شجاع باشد و دختر بودن او نباید از دلیری او بکاهد. حتی شبی دخترم مریض بود و تا صبح گریه می کرد. من از ترس گروهکها نتوانستم او را به دکتر ببرم. ناگهان صدایی از داخل حیاط شنیدم. کسی نبود. صبح که بیرون آمدم، چند تکه پارچه را به بنزین آغشته کرده بودند و داخل حیاط انداخته و پیغام داده بودند که اگر صدای گریه بچه نمی آمد، می خواستیم خانه را به آتش بکشیم. اگر شوهرت دست از کارش بر ندارد این کار را می کنیم.»۲ همرزم ایشان، آقای عبدی، می گوید: «یک روز قبل از شهادت ایشان جلسه ای در سنندج داشتند. در سرو آباد ایشان را دیدم که می گفت: به گردان ایشان بروم و با هم باشیم. تا این که به ما خبر دادند نیروهایی که به منطقه توسوران رفتند در محاصره افتادند و ما به اتفاق به آنجا رفتیم که در راه خبر سقوط یکی از پایگاه ها را به ما دادند. ابراهیم خیلی ناراحت شد و با هماهنگی به طرف آن پایگاه برگشتیم. دیدیم از پایگاه دود بلند می شود و ۵ نفر را کشته اند و عده ای زخمی و سه نفر از غیر بومیها را سوزانده و دو نفر بومی را اعدام کرده بودند. ابراهیم قسم خورد همان شب انتقام آنها را بگیرد. به طرف پایگاه دیمه گوره) کومله- که مقر فرماندهی آنها بود حرکت کرد. با اینکه ۱۴ نفر بودیم، به دستور ابراهیم بدون سر و صدا اطراف پایگاه را مین گذاری کردیم و پایگاه را به موشک بستیم و با این کار حتی یک نفر موفق به فرار نشد." در لیله القدر ماه رمضان در یک درگیری در روستای چورننه- که هدفشان به کمین انداختن نیروهای پل چورننه بود- ابراهیم به محض باخبر شدن همه نیروهایش را برمی دارد و به طرف چورننه حرکت می کند. ضد انقلاب در حالی که از دست ما در حال فرار بودند، متوجه ورود نیرو می شوند. روی جاده کمین می کنند و به محض ورود خودروها با تمام توان و نیرو شلیک می کنند و ابراهیم به شهادت می رسد.»۲ با این حال چون ایشان به عنوان ضد کمین از جلو حرکت می کرد، مورد هدف دشمن قرار می گیرد و به شهادت می رسد، اما نیروهایش متوجه کمین دشمن میشوند و ضد انقلاب را نابود می کنند." خواهرش هم می گوید: «روز ۲۳ ماه مبارک رمضان نزدیک افطار ابراهیم به منزل ما آمد و گفت: از تمامی دوستان و آشنایان خداحافظی کردم. مواظب خودت باش کاری نکنید که خدایی نکرده دشمن شاد شود و خون برادرت به هدر رود. در راه که به طرف منزل می رفت خبر دادند که در روستای نزدیک کوآوه گروهکها نفوذ کرده اند. با نیروهایش به آنجا می روند. صبح روز بیست و چهارم، من که به منزل برادرم رفتم، دیدم آنجا خیلی شلوغ و مردم ایستاده اند و گفتند: ابراهیم زخمی شده. من که بسیار زخمی شدن ایشان را دیده بودم، گفتم: چرا شما این قدر نگران هستید؟ زخمی شدن برای ابراهیم هیچ ناراحتی ندارد. با دیدن برادرهایم فهمیدم که به شهادت رسیده و بیهوش شدم.»" حادثه شهادت ایشان در تاریخ ۱۳۶۶/ ۳ /2 در محل چورننه اتفاق افتاده است. " همیشه به دفاع از اسلام و آرمان های انقلاب اسلامی و پیروی از رهنمودهای حضرت امام (ره) توصیه می کرد.۳۴ پیکر مطهرش را در زادگاهش، روستای ابراهیم آباد، از توابع مریوان به خاک سپردند.۳۵