img not found

شهید ابراهیم اصغری

  • تاریخ تولد: 02 تیر 1336
  • فرزند: محمد
  • تاریخ شهادت: 19 دی 1365





زندگینامه


شهید ابراهیم اصغری چهارمین فرزند خانواده‌ خود بود. او در یکی از ظهرهای بهاری سال 1336 که صدای دل نواز اذان می‌پیچید به دنیا آمد. سه ساله بود که برادر بزرگش از دنیا رفت و او تنها پسر خانواده شد. در سال 1343 وارد دبستان خاقانی زنجان گردید. خواهرش در این باره چنین تعریف می‌کند: « برادرم ابراهیم همان روز اول که از مدرسه برگشت، کنارم نشست و از آنجا و دوستانی که پیدا کرده بود، صحبت کرد. دفتر مشقش را از کیف بیرون آورد و گفت: آقا معلم گفته باید این‌ها را بنویسی. دفترش را به طرف من گرفت. با تعجب گفتم من که بلد نیستم (پدرم نگذاشته بود به مدرسه بروم. آن وقت‌ها وضع طور دیگری بود دخترها کمتر به مدرسه می‌رفتند) گفت: باید بنویسی وگر نه مدرسه نمی روم. مجبور شدم شبیه آن چیزی را که برایش سرمشق داده بودند بنویسم و هر روز همین برنامه بود ولی کم‌کم نوشتن یاد گرفتم و من هم پا به پایش می‌نوشتم و می‌خواندم. خودش هم درسش خیلی خوب بود. همیشه بیست می‌گرفت» دوران دبیرستان را در امیرکبیر در سال 1349 شروع کرد. آن گاه وارد دانشسرای مقدماتی زنجان گردید و در خرداد ماه سال 1354 فارغ التحصیل شد. شهید اصغری به خاطر کفالت از پدر، در نوزدهم بهمن ماه سال 1355 کارت معافیت از خدمت خود را گرفت. فعالیت‌های سیاسی شهید او که هنوز نوجوانی بیش نیست و می‌باید چون دوستانش مشغول دوران خاص خودش باشد در عالمی دیگر سیر می‌کند و با شعرهای مقاومت فلسطین روح ملول خود را تسکین می‌دهد: به یادهایی که تا جاودان ادامه دارد به خاک خونین کفر قاسم و دیر یاسین هنوز سه سال به پیروزی انقلاب مانده بود اما در درون او انقلابی دیگر است. او شاه و رژیم شاهنشاهی را به خوبی می‌شناسد و زمانی هم که در دانشسرا مشغول تحصیل بوده، پرده از این ماجرا برمی‌دارد و به اعمال پلید پهلوی اعتراض می‌نماید. خود شهید در این زمینه در یادداشت‌هایش چنین می‌نویسد: « ظهر یکی از روزهای پاییزی که از دانشسرا بیرون آمدم، از لحظه‌ خارج شدن احساس عجیبی داشتم. نگران بودم، یک ماه و نیم پیش، تعدادی از بچه‌های خوابگاه را برده بودند برای سین جین و اذیتشان کرده بودند. به اولین چهارراه (سعدی) که رسیدم، ریو طوسی رنگ ضداطلاعات توجهم را جلب کرد. از دَم دانشسرا با من بود گاهی جلو می‌زد گاهی عقب می‌ماند. با حرف‌هایی که از بچه‌ها شنیده، تجربه‌ای که از حرف آن ها کسب کرده بودم، ماشین را زیر نظر گرفتم. برای اینکه حدسم تبدیل به یقین شود به راه مستقیم ادامه دادم. بین راه یک باره به خیابان فرعی رفتم. حدسم درست بود، ماشین هم پشت سرم پیچید. خونسرد به طرف سبزه میدان و بازار روان شدم. قیصریه طبق معمول شلوغ بود خودم را به جمعیت زده با شتاب به طرف مغازه‌ی‌مان رفتم. بین راه یکی از بچه‌ها را دیدم کتاب‌ها و دفترچه‌ام را به او تحویل دادم و با چند کلمه حالیش کردم که اگر تا ساعت ده شب به دانشسرا نیامدم به خانه‌ ‌مان اطلاع دهد. به طرف خیابان برگشتم نمی خواستم افرادی که تعقیبم می‌کردند مغازه‌ی‌مان را بشناسند. در چهارراه پهلوی(میدان انقلاب کنونی) همان ماشین را دیدم که کنار خیابان پارک شده بود. قدم هایم را به طرف خیابان سعدی تندتر کردم که یک نفر از پشت صدایم زد و گفت با من بیا. سوار ماشینم کردند و به اداره‌ای که جلوی بیمارستان شفیعیه قرار دارد بردند از لای در نیمه باز، هلم دادند داخل، بلافاصله بعد از وارد شدن در راهروی تاریک آنجا، باران مشت و لگد و فحش شروع شد. بعد از یک ربع ساعت، مرا به اتاقی انداختند و در را قفل کردند. به نظرم دیگر عصر شده بود. صدای قفل در بلند شد. ولی دوباره بسته شد. هنوز چشمهایم بسته بود و نمی‌دانستم چه خبر است بیش از بیست بار این کار تکرار شد. برای من که از لحاظ روحی بی‌تجربه بودم، خیلی سخت بود. خلاصه شب گرسنه خوابیدم. هنوز یک ساعت نگذشته بود که ضربه‌ محکمی به زانویم خورد. درد در سراسر بدنم پیچید چشمانم را باز کردند دیدم یک مرد سیاه چرده با موهای مجعد دستش را به کمر زده، مرا نگاه می‌کند گفت: بلند شو. وقتی بلند شدم یک کشیده‌ محکم به صورتم زد. گریه‌ام گرفته بود. گفت: دنبالم بیا. لنگ لنگان دنبالش رفتم. هلم داد داخل اتاق. برای هر کدام جواب مساعد دادم. مرد گفت: زیر اظهارات خودت را امضا کن. همین کار را کردم. گفت: همراه من بیا و مرا به اتاق دیگری برد.» مادر شهید در این زمینه می‌گوید: « نمی‌دانم چه نوشته بود که افراد شاه دستگیرش کرده، کتکش زده بودند. وقتی شب جمعه آمد دیدم حالتش عادی نیست ولی چیزی نپرسیدم. خودش گفت: مادر وقتی فوتبال بازی می‌کردم زمین خوردم و زانویم زخمی شد. یک چیزی بده به زانویم بزنم تا دردش ساکت شود. با پارچه بسته بود وقتی باز کرد دیدم زخمش عمیق است. من هم باور کردم که در فوتبال زخمی شده، تا اینکه بعد از انقلاب گفت ما را دستگیر کرده بودند در حالی که دستمان بسته بود، کتکمان زدند. بعد گفتند: اگر از این ماجرا یک کلمه به کسی بگویید عاقبت بدی پیدا می‌کنید. شهید ابراهیم اصغری زمانی هم که در روستاها خدمت می‌کرد تحت تعقیب بود. به طوری که ساواک به روستا آمده بود تا او را دستگیر کند که توسط شاگردانش آگاه شد و شبانه از روستا گریخت و بین تخته سنگ‌های کوهستان پنهان شد. مأمورها ناامید از یافتنش برگشتند ابراهیم باز هم به روستا بازگشت. چندین بار توسط آن ها دستگیر شد و مورد بازپرسی و شکنجه قرار گرفت.» شهید ابراهیم اصغری که خود زجر کشیده و آگاه به اعمال پلید رژیم شاهنشاهی بود در راهپیمایی‌ها به صورت فعالانه شرکت کرده و در این مورد از هیچ کوششی دریغ نمی کرد. خواهر شهید در این زمینه چنین می‌گوید: « مردم داشتند مجسمه‌ شاه را در چهارراه پایین می‌آوردند. افراد گارد شاه بالای پشت بام مسجد احمدیه رفته بودند و مردمی را که به کوچه‌ها فرار می‌کردند با گلوله می‌زدند. خانه‌ ما پشت مسجد بود. ابراهیم در خانه را باز گذاشته بود. عبدالحسین جلیل خانی همان موقع تیر خورده بود. ابراهیم او را آورد خانه جلوی در خانه خون آلود شده بود. ما جرأت نکردیم جلوی او را بگیریم. می‌گفت: مردم جان می‌دهند من این کار کوچک را نکنم. جلیل خانی شهید شده(در تاریخ 17/8/57) و جنازه‌اش خانه‌ ما بود، ابراهیم با دست‌های خونی به سر و رویش می‌زد و گریه می‌کرد. در سنگر تعلیم و تربیت شهید اصغری در مورخه‌ 26/10/56 در آموزش و پرورش زنجان به صورت قطعی استخدام گردید و مدت دو سال در روستای طارم و سر دهات شیخ تدریس می‌کرد. سال پنجاه و شش در آزمون دانشگاه تهران در رشته‌ حقوق پذیرفته شد. چون مادرش تاب دوریش را نداشت از ادامه‌ تحصیل در تهران چشم پوشید. در سالی دیگر در مجتمع آموزش عالی دهخدای قزوین در رشته‌ ادبیات فارسی پذیرفته و مشغول به تحصیل گردید. فعالیت‌های ورزشی شهید ابراهیم به ورزش علاقه‌ فراوانی داشت و در تیم باشگاهی رشته‌های: ‌هاکی، کوهنوردی، کاراته، بسکتبال، هندبال فعالیت می‌کرد و دروازه بان تیم فوتبال بسیج زنجان بود. حضور در جبهه‌های جنگ معلم شهید ابراهیم اصغری پس از پیروزی انقلاب کار خود یعنی تدریس و تحصیل را موقتاً تعطیل کرد و در مناطق عملیاتی کردستان و بعدها در جبهه‌های جنگ ایران و عراق حضور یافت. برای شناخت بیشتر و بهتر شهید نستوه به سراغ هم رزمان آن هایی که با او از نزدیک در عملیات‌ها بودند می‌پردازیم. جلال قربانی: ایشان در عملیات خیبر به عنوان آر پی جی زن در گردان ابوذر، لشکر 17 علی بن ابیطالب7 حضور داشت. شهید از ایمان، شجاعت، دقت در وظایف و مأموریت‌های محوله برخوردار بود. پس از عملیات خیبر مدام در لشکرهای 17 علی بن ابیطالب7 و 31 عاشورا در واحد اطلاعات منشأ خدمات و حماسه آفرینی‌های گمنامانه شد. امیر کلامی‌فرد: شهید ابراهیم اصغری را از زمانی که در رشته‌ فوتبال از سال 1355 فعالیت می‌کرد می‌شناختم. ولی آشنایی کامل‌تر در مناطق جنگی جنوب در عملیات بدر بود که مدتی را در کنار هم سپری کردیم. ایشان با کمال اخلاص در خدمت نظام و عاشق انقلاب بود و در مراسم با صحبت‌های خود دیگران را راهنمایی می‌کرد. او دارای صدای خوشی بود و برخی از ادعیه را در مراسم می‌خواند. اهل راز و نیاز با خدای خود بود و این شور و حال را در شب‌های ظلمانی و تاریک مناطق جنگی در ادای نماز شب به خوبی بروز می‌داد. هر چند که بسیار سعی می‌کرد در خلوت انجام پذیرد. به خاطر دارم در عملیات بدر از ناحیه‌ زیر ابرو مجروح گردید و حاضر به ترک خط مقدم نبود. با توجه به آلودگی منطقه جراحت وی برایشان مشکل ساز شد به طوری که زخم عفونی شده و صورت وی متورم شد. ولی باز حاضر به بازگشت نبود با این حال این جانب به کمک سایر دوستان به اجبار وی را وادار به بازگشت نمودیم. عباس راشاد: آشنایی اولیه با شهید ابراهیم اصغری در عرصه‌ ورزش بود. من عضو تیم بسکتبال و ابراهیم عضو تیم هندبال بود. بعضی مواقع شهید اصغری با ما بسکتبال بازی می‌کرد. تا اینکه در اولین حضور در جبهه متوجه شدم که ایشان یکی از عناصر اطلاعاتی کارآمد لشکر است. قبل از عملیات والفجر 8 و کربلای 4 و کربلای 5 نیروهای گردان ولی عصر(عج) بخشی از تمرینات عبور از رودخانه‌ اروند را با نیروهای اطلاعاتی انجام می‌دادند. ابراهیم اکثر مواقع با گردان ما کار می‌کرد و تجربیات خود را در اختیار رزمندگان گردان می‌گذاشت. آدم ساکت، جدی و متفکری بود. صدای بسیار خوبی داشت و برای بچه‌ها اشعار شعرای بزرگ مانند حافظ و مولوی را با صدای خوبی می‌خواند: « کجایید ای شهیدان خدایی بلاجویان دشت کربلایی.....» قد متوسط و اندام ورزیده‌ای داشت. قبل از عملیات کربلای 4 و 5 مفصل در مورد نحوه‌ عملیات و شکستن خطوط دفاعی دشمن صحبت کردیم. چهره‌اش قبل از عملیات کربلای 5 بسیار آرام و دوست داشتنی بود. نگرانی بسیار زیادی از خطوط مستحکم عراقی در منطقه‌ شلمچه داشت. اولین شهید ما نیز در عملیات کربلای 5 شهید ابراهیم اصغری بود. علی سودی: از شهید ابراهیم اصغری خاطره‌ ماندگاری که در ذهن بچه‌های جبهه نقش بسته خواندن مناجات حضرت علی7 در مسجد کوفه معروف به « مولای یا مولای» می‌باشد که قبل از عملیات کربلای 4 و 5 در نخلستان های کنار رود کارون می‌پیچید و حالت سوز و گداز درونی و بی‌غل و غش او می‌تراوید. غروب شب عملیات کربلای 5 بود بچه‌ها در سنگر مشغول بستن تجهیزات و مهمات و پوشیدن لباس‌های غواصی بودند. موقع اذان که شد همه وضو گرفته به نیت آخرین نماز عمرشان مشغول نماز شدند. (خودتان را جای آن ها بگذارید که آخرین نماز عمرتان را چگونه می‌خوانید؟) صدای گریه و مناجات بالا بود... من توجهم جلب شد به شهید ابراهیم اصغری که بعد از نمازش به یک سجده‌ طولانی رفته بود و آرام با خدای خودش نجوا می‌کرد. سر از سجده که برداشت یک نگاه عمیق و معنی داری کرد به صورت بچه‌ها خصوصاً به صورت شهید اصغر نقدی و بچه‌هایی که اطرافش بودند از نگاهش می‌شد فهمید که تو دلش چی خطور می‌کرد؟ اینکه چند لحظه‌ بعد همین بچه‌ها اکثرشان شهید خواهند شد. نگاهمان که به هم گره خورد تو دلم گفتم بابا رفتنی خودتی! با اطراف چکار داری همین طور هم شد. فردا صبح ابراهـیم با قافله‌ شهدا گلچین شد و پیش خدا « یرزقون» بودند. ما جا مانده‌ها با یک دنیا حسرت چشم به جنازه‌ شهدای پرواز کرده دوخته انگشت حیرت و حسرت می‌گزیدیم. شهید عباس محمدی(در تاریخ 15/5/66 به شهادت رسید): از شب شنبه عزاداری ماه محرم را شروع کردیم هر شب ابراهیم و منصور نوحه می‌خواندند... یک تیم برای آموزش غواصی به جزیره رفتند. مسئولیت این عده به عهده‌ ابراهیم بود... صبح روز چهارشنبه سوم دی ماه نماز صبح و زیارت عاشورا توسط ابراهیم با شور و حال فراوان خوانده شد. بسیاری از برادران به شدت گریه می‌کردند. برای عده‌ای یقین شده بود به زودی به معبود خود خواهند پیوست... شنیدم که ابراهیم شهید شده است پاهایم سست شده و گیج شده بودم... در شهر خودمان که بودیم هر هفته با او به دعای کمیل و نماز جمعه و هر روز برای نماز جماعت به مسجد سید می‌رفتیم. بیشتر شب‌ها مخصوصاً بعد از دعای کمیل و دعای توسل بر سر مزار شهدا می‌رفتیم... آن هایی که در عملیات بدر بودند به یاد دارند ابراهیم چقدر از خود شجاعت و استقامت نشان داده بود! بعد از اینکه زخمی می‌شود و می‌خواهند او را عقب بفرستند، نمی‌رود تا این که جسم بی‌حالش را پشت جبهه منتقل می‌کنند و تا هنگام شهادتش بیشتر ما نمی‌دانستیم که چشم راستش را از دست داده است چشم راستش نمی‌بیند و به یاد دارند که در عملیات والفجر هشت بعد از این که غواص‌ها را به ساحل دشمن می‌رسانده زخمی می‌شود در حالی که رمقی بر تن نداشته تا برود باز به آب می‌افتد چراغ قوه در دست می‌گیرد و در مقابل دید و تیر دشمن قایق‌ها را به ساحل دشمن هدایت می‌کند. صبح آن روز او را در حالی به عقب می‌فرستند که از حال رفته بود. وقتی به بیمارستان می‌رسد بعد از چند ساعت از آنجا فرار می‌کند و دوباره به خط برمی‌گردد. اسرافیل محمدی (شوهر خواهر شهید): او فردی قانع بود و دستگیری از مستمندان را به صورت ناشناس انجام می‌داد شجاع و جسور بود و ادیبی که مطالعات زیادی داشت. به طوری که از دست نوشته‌های وی برمی آید داستان نویس، نمایشنامه نویس، شاعر و علاقه‌مند به شعر نو، نقاش، کاریکاتوریست و همچنین مداح اهل بیت عصمت و طهارت بود. در پایگاه 25 قاسمیه دعای توسل می‌خواند و در مسجد احمدیه نیز بعضی مواقع در ماه محرم نوحه‌سرایی می‌کرد. ایشان در عملیات بدر از ناحیه‌ یک چشم زخمی و پس از بستری شدن در بیمارستان امام رضای مشهد به زنجان بازگشت و بینایی یک چشم را از دست داده بود ولی تا روز شهادت حتی دوستان نزدیک هم نفهمیده بودند که ایشان نابینا می‌باشد حتی پدر و مادرش نیز نمی دانستند. سینمای عراقی‌ها( برگرفته از کتاب قطعه‌ای از بهشت نوشته محمدرضا خانی) یک هفته ای به عملیات کربلای 4 مانده بود. روزی با شهید ابراهیم اصغری نشسته بودم(جواد محمدی همرزم شهید). خاطره شیرینی را برایم نقل می‌کرد. می‌گفت: سه چهار هفته پیش رفته بودم شناسایی. شب بود و هوا تاریک. وارد رود خانه‌ اروند شده و بر خلاف جریان آب شنا کردم. وقتی که روبروی کارخانه پتروشیمی عراق- نزدیک بصره رسیدم هوس کردم سری هم به کارخانه و اطراف آن زده و سر و گوشی آب بدهم. لذا از آب خارج شدم مین هایم را در جای مناسبی پنهان کردم. تا پاسی از شب همه جای کارخانه را حسابی گشتم. اما باید پیش از روشن شدن هوا و شروع جذر آب بر می گشتم که یک دفعه با گشتی های عراقی روبرو شدم. اگر گیر می افتادم کارم تمام بود و عملیات هم لو می رفت فوری خزیدم به زیر یکی از خود رو های پارک شده و خودم را پنهان کردم. منتظر بودم که گشتی ها منطقه را ترک کنند ولی انگار دست بردار نبودند و قصد اتراق داشتند ماندند و ماندند تا بالاخره هوا کاملاً روشن شد دیگر نمی شد برگشت. دوباره مجبور شدم به پتروشیمی برگردم. حالا باید جای خلوت و مطمئنی را برای پنهان شدن پیدا می کردم. رفتم سراغ یکی از دودکش های بزرگ کارخانه گرفتم خوابیدم تا بالا آمدن کامل آب چند ساعتی طول می کشید. گفتم بگذار باز گشتی در اطراف و داخل کارخانه بزنم لذا سری به سینمای کارخانه زدم. عراقی ها مشغول تماشای فیلم بودند. از سالن غذا خوریشان هم دیدن کردم! تا این که بالاخره آب کاملاً بالا آمد و من به آب زدم. وقتی که به موقعیت خودمان برگشتم همه متعجّب بودند. لحظــه‌ وصال شبِ عملیاتِ کربلای پنج کنار دریاچه نشسته بود و بچه‌های غواصی را که وارد آب می‌شدند استتار می‌کرد. از گِل‌های کنار آب به کلاه غواصی آن ها می‌مالید. همه‌ بچه‌ها داخل آب شدند. هنگام شب ابراهیم مسئول هدایت گردان بود. در آب بودیم که ابراهیم از کنار ستون حرکت کرد از همه‌ بچه‌ها گذشت و در سر ستون قرار گرفت. در ستون وسطِ آب گرفتگی در حال حرکت بود. نور ضعیف ماه هر از گاهی از میان ابرها بر دریاچه می‌تابید. وقتی اولین نور در آسمان شلمچه روشن شد تیرهای رسام کمین دشمن به طرف ستون غواصان گردان ولی عصر(عج) ردیف شد. لحظاتی بعد که عملیات کربلای 5 در آن طرف آب گرفتگی آغاز شد و ندای یا زهرا3 در دشت شلمچه پیچید ابراهیم بر اثر اصابت ترکش بر سر، در داخل « آب‌های گرفته» به ملکوتیان پیوست. آثار مکتوب شهید شهید ابراهیم اصغری که نویسنده‌ توانایی بود آثاری از خود بر جای گذاشت که بیانگر آرمان ها، مناجات، راز و نیاز و آفاق عمیق دید او می‌باشد. دست نوشته‌های ایشان شامل سه دفتر کوچک و چند برگ پراکنده به انضمام وصیت‌نامه و مقاله‌های او می‌باشد که به صورت کتابی به نام « زیر غبار خاطره» توسط خانم مریم تاراسی تحقیق و تدوین شده که بیشتر مربوط به روزهای جنگ است. همچنین کتابی دیگر با نام « شاعرانه‌های ناتمام» توسط موسسه فرهنگی دریادلان به چاپ رسیده که مجموعه‌ اشعار شهید می‌باشد و بیشتر به دهه‌ پنجاه برمی‌گردد. نمونه‌هایی از شعرهای ناتمام: در گوشه خود که به اندازه‌ یک تنهایی است به شمع‌های تولد تنهایی خودم می‌نگرم و هر آن در انتظار باد و چشم به روز نی که ستاره‌ام از آن دیده می‌شود دوخته ام که شمع‌های تولدم را خاموش نماید و با صدای خود سمفونی تولد را با صدای ترکش شیشه‌های تنهایی ام بنوازد و اپرای تولدم را در باغ‌های قهوه ای و با باغبان های سرخ و با کشش عضلات پرده‌ها اجرا کند و آنجا شاید تنها صدای هوهوی باد تولدم را گرامی بدارد.... یادداشت‌های شهید سوم آذر شصت و سه: چند روز است که کارمان را به صورت جدی شروع کرده‌ایم و در نزدیک ترین خط با دشمن هستیم... پروردگارا رحم کن. بار گناه کمرم را شکسته است حتی تا آنجا که خجالت می‌کشم از دریای بی‌کران رحمتت آمرزش بخواهم. دوستان و یاران همه رفتند و می‌روند. من هنوز گناه روی گناه می‌گذارم.... یازدهم بهمن ماه شصت و چهار: چند روز دیگر عملیات(عملیات والفجر 8 که در این عملیات ابراهیم مسئول یکی از تیم‌های شناسایی بود) شروع می‌شود. از خیلی وقت پیش تدارک این لحظه شده است... اکنون در موقعیتی هستیم که گردان های خط شکن- گردان علی اصغر7و گردان سیدالشهدا7آموزش می‌بینند و ما هم در کنار آن ها هستیم. لباس غواصی می‌پوشند و شب‌ها تمرین می‌کنند. کاش می‌دانستم کدام یک شهید می‌شود تا دستش را بگیرم و از او بخواهم که مرا هم شفاعت کند. یکم دیماه شصت و پنج: این لباس رزم که اکنون بر تن ماست به خون آغشته خواهد شد... خدایا نوشتن بر روی کاغذ را وسیله‌ای برای قرب به تو یافته‌ام. چون صفحه است مثل دل معصومین و من معصومیت را دوست دارم. وصیت‌نامه‌ شهید ابراهیم اصغری بسم الله القاسم الجبارین به نام آنکه هستی بخش جان ها و‌هادی انسان هاست. ارحم الرحمین که انبیا و اولیا و شهدا را اسوه‌ بشر قرار داد و به وسیله‌ آن ها مشعل فروزان هدایت را بر افروخت. سلام بر مهدی(عج) آنکه انتظارش اعتراضی است بر هر چه ظلم و جور و استکبار و بی‌عدالتی است. درود بر قلب تپنده‌ ستمدیدگان زمین بت شکن عصر و ناجی دهر امام امت، خمینی کبیر و تحیت و تهنیت بیکران به شهدا و خانواده‌های گران قدرشان که با مقاومت خود و صبر زینب گونه‌‌شان، امید دشمنان را تبدیل به یأس کردند. من سرباز حقیر امام زمان ابراهیم اصغری با آگاهی کامل این راه را که ثمره‌ هزاران گل نورسته‌ پرپر شده‌ انقلاب اسلامی است انتخاب کرده‌ام و می‌دانم که این راه سختی و شکنجه و معلولیت و شهادت و اسارت دارد. من از صلب مردانی متولد شده‌ام که قرنها می‌گفتند: حسین جان اگر در کربلا بودیم نمی‌گذاشتیم دست نامحرمان به خیام اطفال مظلومت برسد و من هم در ادامه‌ راه آن ها به لبیک گویان پیوسته‌ام. اگر چه دیر بیدار شده‌ام اگر چه برای یافتن آب حیات به خیلی درها کوبیده‌ام. سرانجام آن دری را که باید اول می‌زدم یافتم و اکنون هرگز این آستانه را رها نخواهم کرد. امت مقاوم اسلام بدانید و آگاه باشید که اگر همگی حول محور رهبری واحد اسلامی جمع شوید هیچ قدرتی نمی تواند در بنیان مرصوصتان رخنه نماید. با اسلحه‌ ایمان و اتکا به حبل الله المتین دست منافقین دورویان آن هایی که چوب لای چرخ انقلاب می‌گذارند و آن هایی که حرمین شرفین و عتبات عالیات و قدس عزیز را غصب کرده‌اند و بر فراز ویرانه‌های دیریاسین، کفر قاسم، صبرا و شتیلا و هویزه و خرمشهر و قصر شیرین عربده‌کشی می‌کنند و سند اسارت امت اسلام را امضا می‌نمایند قطع بنمایید و به عصرها و نسل‌ها بفهمانید که ما وارثان خون سیدالشهدا و یاران باوفایش هستیم. هر چند در کربلا نبوده‌ایم هر روزمان را عاشورا و هر زمین مان را کربلا کرده‌ایم و در این محرم‌ها هیچ چیزی غیر از منافع اسلام برایمان ارزش ندارد. و اماما کاش می‌شد در عشق تو هزاران بار می‌کشتندم قطعه قطعه‌ام می‌کردند و تکه‌های تنم را می‌سوزاندند و خاکسترم را به باد می‌دادند و باز زنده می‌شدم و باز... خمینی جان، جان جانانم روح و روانم مگر نعمتی بالاتر از وجود سرا پا مهربانیت هست؟ بگو تا همه از پیر و جوان و مرد و زن کفن‌پوش شویم و غسل شهادت را تو یادمان داده‌ای. از آب‌های اقیانوس عشقت بگیریم و زمین را بر مهدی(عج) فرشی گلگون تدارک ببینیم. آمدیم تا جان ببازیم دست چیست مرد که از سیلی بترسد مرد نیست و اما پدرجان و مادرجان که قدر تمام دنیا دوستتان دارم و هیچ گاه چهره‌های مهربان و خداییتان از نظرم محو نمی شود. من فرزند خوبی برای شما نبودم و نتوانستم در پیری عصای دستتان باشم ولی یادتان باشد که شما مرا این گونه در دامان پرمعنویت خود پرورش دادید. شما سیدالشهدا(ع) را برای من اولین بار شناساندید. در مرگ من ناراحت نباشید اگر گریه می‌کنید برای علی اکبر حسین(ع) گریه کنید. من خیلی به روضه‌ سیدالشهدا و یارانش علاقه دارم مجلس روضه را فراموش نکنید. ما با همین مجالس زنده هستیم. اسوه‌ مقاومت و صبر باشید. آنچنان که صبر از دست شما به تنگ آید. کاری نکنید که خدای نخواسته دشمن اسلام شاد شود. چون کوهی استوار از جای نجنبید. انشاءا... دیدارمان در جوار سیدالشهدا(ع). خواهرانم اسوه تقوا و عفت و حجاب باشید. من دوست ندارم در مرگم شیون و زاری کنید. بلکه راه ما و شهیدان را به فرزندانتان بیاموزید از تجمل دست بردارید و بدانید که هیچ کس چیزی از این دنیا نمی برد. همه فانی هستند. به هم دیگر مهربان باشید. هم دیگر را به تقوا، نظم، عفت و حجاب، راهنمایی کنید. از خانواده‌های ضد انقلاب دوری کنید و با آن ها معاشرت ننمایید. آن ها را طرد کنید شاید از اعمال زشت پشیمان شوند. و اما دوستانم نمی‌دانم برایتان چگونه بوده‌ام؟ ولی همیشه دوستتان داشته ام. و اما برادرم عباس(شهید عباس محمدی در تاریخ 15/5/66 به درجه‌ شهادت نایل گردید.) می‌دانی که مهرت در دلم مالامال است. بعد از من پدر و مادرم را فراموش نکن. آن ها مرا در تو خواهند جست. به آن ها دلداری بده. خداوند به شما جزای خیر دهد. این زیباترین لحظه‌ زندگی من است زیرا پنج ساعت مانده است که یا به معشوقم بپیوندم و یا حسرت عاشقان را بخورم. در پایان از همه حلالیت می‌خواهم. زشتیها و بدیها را به بزرگی خود و به خاطر شهدا ببخشید. خدایا خدایا تا انقلاب مهدی حتی کنار مهدی خمینی را نگهدار. بنده‌ حقیر، ابراهیم اصغری- تاریخ 20/11/1364

وصیتنامه


بسمه تعالى ((ان الله اشترى من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة)) (سوره توبه آیه 111) بسم الله القاسم الجبارین به نام آنکه، هستى بخش جانها و هادى انسانهاست. ارحم الرحمین که انبیاء و اولیاء و شهداء را اسوه بشر قرار داد و به وسیله آنها، مشعل فروزان هدایت را برافروخت. سلام بر مهدى (عج)، آنکه انتظارش اعتراضى است بر هر چه ظلم و جور و استکبار و بى عدالتى است. درود بر قلب تپنده ستمدیدگان زمین، بت شکن عصر و ناجى دهر امام امت خمینى کبیر و تحیت و تهنیت بیکران به شهداء و خانواده هاى گران قدرشان که با مقاومت خود و صبر زینب گونه شان، امید دشمنان را تبدیل به یاس کردند. من سرباز حقیر امام زمان، ابراهیم اصغرى، با آگاهى کامل این راه را که ثمره هزاران گل نورسته پرپر شده انقلاب اسلامى است، انتخاب کرده ام و مى دانم که این راه سختى و شکنجه و معلولیت و شهادت و اسارت دارد، ولى من از صلب مردانى، متولد شده ام که قرنها مى گفتند:((حسین جان اگر در کربلا بودیم، نمى گذاشتیم دست نامحرمان به خیام اطفال مظلومت برسد)) و من هم در ادامه راه آنها به لبیک گویان، پیوسته ام، اگر چه دیر بیدار شدم، اگر چه براى یافتن آب حیات در ظلمت به خیلى درها کوبیدم، ولى سرانجام، آن درى را که باید اول مى زدم، یافتم و اکنون هرگز این آستانه را رها نخواهم کرد. امت مقاوم اسلام! بدانید و آگاه باشید که اگر همگى حول محور رهبرى واحد اسلامى، جمع شوید، هیچ قدرتى نمى تواند در بنیان مرصوصتان رخنه نماید. با اسلحه ایمان، با اتکاء به حبل الله المتین، دست منافقین، دورویان، آنهایى که چوب لاى چرخ انقلاب مى گذارند و آنهایى که حرمین شریفین و عتبات عالیات و قدس عزیز را غصب کرده اند و بر فراز ویرانه هاى ((دیر یاسین)) و ((کفر قاسم)) و ((صبرا و شتیلا)) و ((هویزه)) و (( خرمشهر)) و (( قصر شیرین)) عربده کشى مى کنند و سند اسارت امت اسلام را امضاء مى کنند، قطع نمایید و به عصرها و نسلها بفهمانید که ما، وارثان خون سیدالشهداء و یاران با وفایش هر چند در کربلا نبوده ایم، ولى هر روز، زمان عاشورا و هر زمین را کربلا کرده ایم و در این محرم، هیچ چیزى غیر از منافع اسلام عزیز برایمان ارزش ندارد. اماما! کاش مى شد در عشق تو، هزاران بار مى کشتنم و قطعه قطعه ام مى کردند، تکه هاى تنم را مى سوزاندند و خاکسترم را به باد مى دادند و باز زنده مى شدم و تو خمینى جان، جان جانانم، روح و روانم، مگر نعمتى بالاتر از وجود سراپا مهر تو هست؟ بگو تا همه از پیر و جوان و مرد و زن کفن پوشان، شویم و غسل شهادت را که یادمان داده اى از آبهاى اقیانوس عشقت بگیریم و زمین را بر مهدى (عج)، فرشى گلگون تدارک ببینم. آمدیم تا جان ببازیم، دست چیست مرد کز سیلى بترسد مرد نیست اما پدر جان و مادر جان! که قدر تمام دنیا دوستتان دارم و هیچ گاه چهره هاى مهربان و خدایى تان از نظرم محو نمى شود، من فرزند خوبى براى شما نبودم، نتوانستم، در پیرى عصاى دستتان باشم، ولى یادتان باشد که شما این گونه در دامان پرمعنویت خود پرورش دادید، شما سیدالشهداء (ع) را براى من، اولین بار شناساندید. در مرگ من، ناراحت نباشید. اگر گریه مى کنید، براى على اکبر حسین (ع) گریه کنید. من خیلى به روضه سیدالشهداء و یارانش علاقه دارم، مجلس روضه را فراموش نکنید، ما با همین مجالس زنده هستیم. ((اسوه مقاومت صبر باشید، آن چنان که صبر از دست شما به تنگ آید)) کارى نکنید که خداى نخواسته، دشمن اسلام شاد شوند، چون کوهى استوار از جاى{خود} نجنبید. انشاءالله دیدارمان در جوار سیدالشهداء(ع). خواهرانم! اسوه تقوا و عفت و حجاب باشید، من دوست ندارم در مرگم شیون و زارى کنید. بلکه راه ما و شهیدان را به فرزندانتان بیاموزید. از تجمل، دست بردارید و بدانید که هیچ کس چیزى از این دنیا نمى برد، همه فانى هستند. به همدیگر مهربان باشید، همدیگر را به تقوا و نظم و عفت و حجاب راهنمایى کنید. از خانواده هاى ضد انقلاب دورى کنید و با آنها معاشرت ننمایید، آنها را طرد کنید، شاید از اعمال زشت پشیمان شوند. اما دوستانم! نمى دانم، برایتان چگونه بوده ام، ولى همیشه دوستتان داشته ام. اما برادرم((عباس)) مى دانى که مهرت در دلم مالامال است، بعد از من پدر و مادرم را فراموش نکن، آنها مرا در تو خواهند جست، به آنها دلدارى بده. خداوند به شما جزاى خیر دهد. این زیباترین لحظه زندگى من است، زیرا پنج ساعت مانده است که یا به معشوقم، بپیوندم و یا حسرت عاشقان را بخورم. در پایان، از همه حلالیت مى خواهم، زشتیها و بدیها را به بزرگى خود به خاطر شهداء ببخشید. خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدى حتى کنار مهدى خمینى را نگهدار بنده حقیر خدا، ابراهیم اصغرى منظور، برادر عباس محمدى است که وى نیز در تاریخ .2/5/66 در عملیات نصر 7 به لقاءالله پیوست.