شهید آريا خليجي
- تاریخ تولد: 19 آذر 1348
- فرزند: ابراهيم
- تاریخ شهادت: 04 دی 1365
وصیتنامه
كد شناسايى : 1273913 نام شهيد : آريا خليجى نام پدر : ابراهيم بسم الله الرحمن الرحيم با نام خدا و با عرض سلام به پدر و مادرم و سلامى به تمامى براداران وخواهرانم و دامادمان و فاطمه كوچولو از تمامى شما معذرت مى خواهم كه در كوتاهى كردم مخصوصا از پدرم و مادرم كه از جانب طلب حلاليت مى طلبم و خواستار بخشش هستم . و ديگر از خواهربزرگم كه دير دير سراغش مى رفتم واقعا معذرت مى خواهم درباره طلبكاريها يا بدهكاريها . طلبكاريهايم تماما حلال و بدهكاريهايم يك مقدارى به مغازه ناصر به يكى از مغازه هيا خيابان امام يك پاساژ بالاتر از پاساژ خرم لباس ارتشى مى فروشد 30 تومان بقيه پول پوتين ارتشى . 10 تومان بدهكارم به اميد نادرى كه كارمندى . 20 تومان به سيد جاسم موسوى . 50 تومان بهمن احمدى . ديگر وسائلم كه از جبهه آوردم پدرم اگر توانست برود و بپرسد كه جريان آنها چيست اگر خمس يا زكات دارند بدهند. بقيه پولى كه به بچه ها و دوستانم بدهكار هستم يادم نيست تا آن حد كه مى تواندصدقه بدهد اگر توانست بدهد . و بالاتر از تمام بدهكاريها و كارهاى ديگر، حلاليت پدر و مادر و خواهر و برادران و داييم ، فاطمه از تمام شما معذرت مى خواهم و طلب حلاليت اگر برگشتم كه انشاء الله سعى مى كنم كه تلافى كنم واگر نه از شما طلب حلاليت ديگر چيزى ندارم كه بگويم چون اگر همه را بگويم كتابيست و اين دو ورق هم كتاب نيستند و با عرض معذرت از پدر و مادرم و بيشتر از پدرم چون با ان پاى داغون به او در كارها كمك نمى كردم و هميشه از اين موضوع ناراحت بودم و به رو نمى آوردم و از او هم معذرت مى خواهم و از او طلب حلاليت مى كنم . 8/6/64 خداحافظ آريا خليجى با عرض سلام به پدر و مادرم از آنكه خيلى ناراحتتان كردم و شما را در غم انداختم معذرت مى خواهم . حرف و كلامم بيشتر با پدر و مادرم است. چون بيشتر از هر چيز با آنها كار دارم و بايد به آنها بگويم كه حلالم كنند . ديگر اينكه حواستان بيشتر به مصطفى و ميثم باشد . بقيه كارها را به خودتان مى سپارم و مى خواهم كه كمتر بدخلقى كنيد و بيشتر به وضع زندگيتان بپردازيد .من فردى ديوانه اجناس بودم مى گفتم آلمان - تلويزيون امام درونم جبهه بود و هر كارى كه مى كردم از جبهه برگردم نمى توانستم . من كشته و مرده جبهه بودم امسال با دوستانم در پادگانها و جبهه ها و ديگر جاها زندگى كردم ياد گرفتم زندگى را ولى حيف كه آنها رفتند و من ماندم و مى بينم كه چيزى كمتر از آنها بودم و نمى دانستم كه بايد خودم را به آنها برسانم به خاطر همين هم بود كه به جبهه رفتم . خودتان ميدانيد اگر روح باشد در جبهه است اگر مرگى با وقار و روسفيدى باشد در جبهه است ، شما اين را مى دانستيد ولى با اين حال از روى نادانى نمى گذاشتيد كه من به جبهه بروم . آخر قسمت اين بود كه من به جبهه بروم و قسمت الهى بر من هم نازل شود .من اين را موقعى مى نويسم كه اصلا فكر مردن در ذهنم نبود فقط چيزى نوشتم كه باشد و ديگر نمى توانم چيزى بگويم . من در زندگى به فردى متكى بودم . و السلام . 16/12/64